پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳


همیشه آمده ام نگاهی انداخته ام و راهم را کج کرده ام و برگشتم. وبلاگم امن ترین جای دنیاست برایم. از هرجا که می مانم به اینجا پناه میاورم.مثل همین امروز که دلم وادارم کرد بیایم و از آنچه این چند وقت اخیر بر من گذشت بنویسم. قصه همیشگی دل شکستن.داستان ساده است.دل دادم .صاف و ساده. قدر ندانست.  نارو خوردم.دلم شکست. حرارت عشقی که به پایش ریختم دامن جانم را گرفت و دلم را سوزاند...آن هم در پاییز.دلخوشیم این است روزگار آدم ها  رازودتر از آن چه باید به من میشناساند. اما مانده ام چرا اصلا آنهارا سر راهم میگذارد

جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۹۳

شهريور رفت و مهر آمد...


ته شهريور هميشه زمان اعلام نتيجه هاست.نميدانم بر چه اساسي گفته اند چوچه هارا آخر پاييز ميشمارند.براي من شهريور اين چند سال اخير هميشه همرا بوده با اعلام نتايج دانشگاه ها، كه البته هيچ تغييري هم در زندگيم ايجاد نكرده.سه ساليست كه دست كم در اين نتيچه ها پذيرفته ميشوم و در عين واقع از ثبت نام سر باز ميزنم.
امسال اما خانواده تمام قد جلويم ايستاد كه بالخره يكي را انتخاب كنم ،  و من هم زير بار نرفتم كه نرفتم
كه انگار ادامه تحصيل تنها راه ادامه زندگيست.كه مثلا تمام فاميل كه فوق ليسانس و دكتري گرفته اند كجاي زندگي را گرفته اند كه مثلا من با ليسانس خشك و خالي نگرفته ام .پايم را كرده ام توي يه كفش كه تا 26 سالگي  روي خط سير شما روزگار گذرانده ام و از اين پس ميخواهم هماني باشم  كه ميخواهم . كه هستم ..باشد كه رستگار شوم

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۲

مردی برای تمام فصول


پدر بزرگ عادت های  زیادی داشت .از حرکات  دستهایش که هر چند دقیقه یکبار حول یک محور خیالی میچرخید تا واژه ها و تکه کلام هایی که خاصه خودش بود و زیاد تکرارشان میکرد.مرد مقاومی بود . سرد و گرم چشیده روزگار . با اینکه در  زندگیش داغ  زیاد دیده بود ـــ خیلی سال قبل ،  پسرش را ، پاره تنش را روزگار از او گرفته بود. جوری  که هیچ کس نفهمید چه بر سرش آمد . یک روز از خانه میرود و بعد از چند روز بی خبری جنازه اش را توی زیرزمین خانه پیدا میکنند. ـــ در دهه هشتاد زندگیش قد خم نکرده بودهنوز از پس تمام کارهایش به تنهایی بر میامد . نمونه واقعی یک مرد یا شاید نمونه یک مرد واقعی ! متعصب بود.گاهی زیاد از حد! اما بسیارمتعهد.بعضی وقت ها که مامان خاطرش یک جایی توی گذشته ها گیر میکرد می نشست و سفره دلش را باز میکرد.همان موقع از سخت گیری های پدرش میگفت.البته بابا!! تا همیشه بابا صدایش میکرد.یک جور ترس ِهمراه  با علاقه از او در وجودش بود.روی حجابشان زیاده حساس بود .نگذاشته بود زیاد درس بخوانند و حتی درباره ازدواجشان هم ! اما با وجود همه اینها پای همه چیز ایستاده بود.همان بابای متعصب و سخت گیر، روزی که مادر برای عمل  شکستگی دستش بیمارستان بستری بود ، تمام ساعات پشت  در اتاق عمل ایستاد و تا مامان بیرون نیامد و به بخش منتقل نشد دلش آرام نگرفت .
 اما از تکه کلامهای پیرمرد این بود :"خدا حافظ ِ شما ..!!". آن وقت ها که بچه بودم هربار که میرفتیم خانه پدر بزرگ بعد از  سلام و احوال پرسی یک "خدا حافظ ِ شما  " هم ته حرف هایش میاورد .همیشه برایم سوال بود که خدا حافظ که برای موقع رفتن است نه وقت امدن؟! مدتی گذشت تا فهمیدم این "خداحافظ " با آن یکی فرق دارد، اگرچه هردو یک شکلند اما در کاربرد فرق میکنند ، حداقل برای پدر بزرگ فرق میکرد. !    
پیر مرد در یکی از آخرین روزهای فروردین رفت. سابقه سکته قلبی  زیاد داشت اما این آخری،  کارش را ساخت. حقیقتش این است که در تمام روزهای سخت این چند سال  ـــ از فوت پدرم تا روزهای سخت مریضی و فوت مادرم ـــ جای خالیش حس میشد. جای خالی یک پدر بزرگ دوستد اشتنی هر چند متعصب! به گمانم  الان همه شان نشسته اند دور هم  و تنها چیزی که میدانم این است که مادر  نگران ماست...

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۲

شاید وقتی دیگر...





این پاییز برگ ریز هزار رنگ که خیلی هارو عاشق کرده و خیلی های دیگه رو عاشق تر، کم کم داره حال منو خراب میکنه.برای آدمای زیادی سنگ نموم گذاشته اما برای من تا دلتون بخواد دلتنگی و غصه جا گذاشته.
برای خیلی ها داره تموم میشه اما برای من اول ماجراست.این هوایی که این روزا و این شبا به مشامم میرسه منو یک راست می بره به ته دنیا. به روزهای سخت و نفس گیر پارسال.آفتاب نیمه جون و بی رمقش یه جور،سوز و سرمای شب و دل دل کردنای آسمون غروبش واسه باریدن ، یه جور دیگه حال و روز ِ دلمو به هم ریخته.از همون موقع ها بود که شروع شد و از این به بعد هرچی بگذره ،بیشتر عذابم میده.درست گفتن که زمان خیلی زود میاد و میگذره اما نگفتن که هروقت دلش بخواد میتونه برگرده  و همۀ اون چیزی رو که بهت گذشته ،یه بار دیگه از جلو چشت بگذرونه. اون قدر کند پیش میره که انگار یقت و چسبیده و میخواد خفت کنه.یه جوری که میخواد ثابت کنه که قرار نیست اونجوری که همیشه میگن ،بگذره و همه چیز درست کنه.هوای پاییز واسه خیلی ها دلچسبه ،واسه من اما پر از هوای ترس و دلهره است .پر از نگرانی...اضطراب  ..شب زنده داریهای بیمارستان.صدای خرخر کردن مامان از اکسیژنی که بهش وصل بود....پر ساعتهای پر استرس و قدم زدنای شبونه توی راهروهای تنگ و تاریک بیمارستان که انگار تورو با خودشون می برن به جهنم.حالا باید یادت بمونه که یه جاهایی هست که شاید جرات نکنی دیگه هیچ وقت پاتو اونجا بزاری.نمیتونی آرزو کنی دست معشوقتو بگیری و راسته بلوار کشاورزو زیر نم نم بارون قدم بزنی.دیگه به ذهنتم نمیرسه که برای یه دورهمیه دوستانه، به صرف یه اسپرسو ی جانانه دوستانت رو تو کافه کنج گرد هم بیاری.دیگه تو ذهنت هک شده که خیابون زرتشت از سرش تا ته تهش،چه از فاطمی ،چه از بلوار کشاورز تو رو به تاریک ترین جای دنیا هدایت میکنه.جایی که مامان دیگه از اونجا هیچوقت به خونه بر نگشت.جایی که تقدیر ،منو به زانو درآورد و امید برای همیشه معنیشو برام از دست داد..نمیدونم چند سال دیگه میتونم دستامو بزارم تو جیبم و بی خیال همه چی ، راسته این خیابون و بگیرم و به اون روزا فکر نکنم .فقط اینو میدونم که اگه شده چند سال بگذره... آخرش یه روز شال و کلاه میکنم و تو چله زمستون،یه بهمن ماه مثل بهمن پارسال،  این خیابون و تا تهش میرم.شده تمام طول مسیر و زار بزنم و گریه کنم ،این کارو میکنم.شاید برای تحمل خیلی از دردا باید زد به عمق فاجعه ...


دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

خاطره ای با طعم کوفته قلقلی


قدیم ترها ،یعنی حدود چهارده ،پونزده سال پیش (وقتی که من مثلا ، کلاس سوم چهارم ابتدایی بودم)ماه رمضون ها یکی از پایه ثابت هاای سفره های افطار شیرین پلو (میّسر پلو )بود.(این که میگم شیرین پلو... شیرین پلو بودااا).داخلش هرچی میخواستین پیدا میشد.از کشمش و زرشک گرفته تا مغز پسته و خلال بادام و خلال پرتغال و البته بخش اصلی و خوشمزه تر ماجرا ، کوفـــتــــه قلــــقـــلی.....!
همیشه بعد از خوردن حاضری ها مثل فرنی و شعله زرد و نون پنیر سبزی لحظه شماری میکردم که دیس برنج و بزارن وسط سفره و ما چون کوچیکتر بودیم همیشه باید صبر میکردیم تا بعد از اینکه غذا را برای بزرگتر ها میکشیدند، نوبت ما شود.و البته نگران از اینکه مبادا کوفته قلقلی ها دیس برنج کم شود و به بشقاب ما نرسد.
عجب روزهایی بود ، هنوز طعم و مزه اش زیر دندانم است. اما حالا انگار دیگر خبر از آن سور و سات نیست.این روزها مراسم افطاری ها را در سالن ها و تالار های پذیرایی میگیرند و شیرین پلوی خوشمزه ما ،با آن کوفته قلقلی هایش جایش را داده به کباب و جوجه های بی مزه و یکنواخت امروز که هیچ شباهتی به کباب های قدیم ندارد. خلاصه اگر درخانواده تان مادر بزرگی یا زن کدبانویی میشناسید که از این شیرین پلوها به سبک و سیاق قدیم میپزد یک بشقاب هم برای من بیاورید ...خدا خیرتان دهد.

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

یک بار دیگر از نو

سلام
این اولین باری نیست که مینویسم .چتد سالی ست  حرفهایی دارم که برای گفتنشان ،نوشتن را انتخاب کردم. و البته خیالم راحت است که روزی بازمیگردم و دوباره میخوانمشان .و اینکه امروز در بلاگر دوباره آغاز کردم دلیلش شاید فقط تنوع باشد و نیاز به محیط جدید و خواندنی های جدیدتر .